دروغ هاي مادرم


 

نويسنده:منصوره آرام فرد




 
داستان من از زمان تولدم شروع مي شود. تنها فرزند خانواده بودم؛ سخت فقير بوديم و تهيدست و هيچ گاه غذا به اندازه کافي نداشتيم. روزي قدري برنج به دست آورديم تا رفع گرسنگي کنيم. مادرم سهم خودش را هم به من داد، يعني از بشقاب خودش به درون بشقاب من ريخت و گفت: "فرزندم! برنج بخور؛ من گرسنه نيستم." و اين، اولين دروغ بود که به من گفت.
زمان گذشت و قدري بزرگ تر شدم. مادرم کارهاي منزل را تمام مي کرد و بعد براي صيد ماهي به نهر کوچکي که در کنار منزل مان بود مي رفت. مادرم دوست داشت من ماهي بخورم تا رشد خوبي داشته باشم. يک دفعه توانست به فضل خداوند، دو ماهي صيد کند. به سرعت به خانه بازگشت و غذا را آماده کرد و دو ماهي را جلوي من گذاشت؛ شروع به خوردن ماهي کردم و اولي را کم کم خوردم. مادرم ذرات گوشتي را که به استخوان و تيغ ماهي چسبيده بود، جدا مي کرد و مي خورد؛ دلم شاد بود که او هم مشغول خوردن است. ماهي دوم را جلوي او گذاشتم تا ميل کند اما آن را فوري به من برگرداند و گفت: "بخور فرزندم! اين ماهي را هم بخور؛ مگر نمي داني که من ماهي دوست ندارم؟" و اين، دروغ دومي بود که مادرم به من گفت.‏
قدري بزرگ تر شدم و به ناچار بايد به مدرسه مي رفتم اما آه در بساط نداشتيم که وسايل درس و مدرسه را بخرم. مادرم به بازار رفت و با لباس فروشي به توافق رسد که قدري لباس بگيرد و به در منازل برده و به خانم ها بفروشد و در ازاي آن، مبلغي دستمزد بگيرد. شبي از شب ها زمستان، باران مي باريد؛ مادرم دير کرده بود و من در منزل منتظرش بودم. از منزل خارج شدم و در خيابان هاي مجاور به جست و جو پرداختم و ديدم اجناس را روي دست دارد و به در منازل مي رود. فرياد زدم:«مادر بيا به منزل برگرديم؛ دير وقت است و هوا سرد. بقيه ي کارها را بگذار براي فردا صبح.» لبخندي زد و گفت:«پسرم! خسته نيستم.» و اين، دفعه ي سومي بود که مادرم به من دروغ گفت.‏
به روز آخر سال رسيديم و مدرسه به اتمام مي رسيد. اصرار کردم که مادرم با من بيايد. من وارد مدرسه شدم و او بيرون، زير آفتاب سوزان، منتظرم ايستاد. موقعي که زنگ خورد، از مدرسه خارج شدم. مرا در آغوش گرفت، دردستش ليواني شربت ديدم که خريده بود تا من موقع خروج بنوشم. از بس تشنه بودم، لاجرعه سر کشيدم تا سيراب شدم. مادرم مرا در بغل گرفته بود و «نوش جان! گواراي وجودت» مي گفت. نگاهم به صورتش افتاد، ديدم سخت عرق کرده؛ ليوان شربت را به سويش گرفتم و گفتم:«مادر بنوش!» گفت:«پسرم! تو بنوش، من تشنه نيستم.» و آن، چهارمين دروغي بود که مادرم به من گفت.
پس از درگذشت پدرم، تأمين معاش به عهده ي مادرم بود؛ بيوه زني که تمامي مسؤوليت منزل بر شانه ي او قرار گرفت. او مي بايست تمامي نيازها را برآورده مي کرد. عموي من مرد خوبي بود و منزلش نزديک منزل ما. غذاي بخور و نميري براي مان مي فرستاد. وقتي مشاهده کرد که وضعيت ما روز به روز بدتر مي شود، به مادرم نصيحت کرد تا با مردي ازدواج کند که بتواند به ما رسيدگي نمايد، چرا که مادرم هنوز جوان بود اما مادرم زيربار ازدواج نرفت و گفت:«من نيازي به محبت ي ندارم...» و اين پنجمين دروغ او بود.‏
درس من تمام شد و از مدرسه فارغ التحصيل شدم. بر اين باور بودم که حالا وقت آن است که مادرم استراحت کند و مسؤوليت منزل و تأمين معاش را به من واگذار نمايد. سلامتش هم به خطر افتاده بود و ديگر نمي توانست به در منازل مراجعه کند؛ از صبح زود سبزي هاي مختلف مي خريد و فرشي در خيابان مي انداخت و مي فروخت. وقتي به او گفتم که اين کار را ترک کند و ديگر وظيفه ي من بداند که تأمين معاش کنم، قبول نکرد و گفت:«پسرم! مالت را از بهر خويش نگه دار؛ من به اندازه ي کافي درآمد دارم.» و اين، ششمين دروغي بود که به من گفت.‏
درسم را تمام کردم و وکيل شدم. ارتقاي رتبه يافتم. يک شرکت آلماني،مرا به خدمت گرفت. وضعيت ام بهتر شد و به سمت «معاونت رئيس» رسيدم. احساس کردم خوشبختي به من روي آورده است؛ در رؤياهايم، آغازي جديد را مي ديدم و زندگي بديعي که سراسر خوشبختي بود. به سفرها مي رفتم. با مادرم تماس گرفتم و دعوتش کردم که بيايد و با من زندگي کند اما او که نمي خواست مرا در تنگنا قرار دهد، گفت: «فرزندم! من به خوش گذراني و زندگي راحت عادت ندارم.» و اين، هفتمين دروغي بود که مادرم به من گفت.
مادرم پيرشد و به سالخوردگي رسيد. به بيماري سرطان دچار شد و لازم بود تا کسي از او مراقبت کند و در کنارش باشد اما چطور مي توانستم نزد او بروم که بين من و مادر، فرسنگ ها فاصله بود؟! همه چيز را رها کردم و به ديدارش شتافتم. ديدم بر بستر بيماري افتاده است. وقتي حالم را ديد، تبسمي بر لب نشان، درون دلم، آتشي بود که همه ي اعضا درون را مي سوزاند. سخت لاغر و ضعيف شده بود؛ او، آن مادر نبود که من مي شناختم. اشک از چشم ام سرازير شد اما مادرم در مقام دلداري ام برآمد و گفت:«گريه نکن پسرم! من اصلاً درد احساس نمي کنم.» و اين، هشتمين دروغي بود که مادرم به من گفت.
وقتي اين سخن را بر زبان راند، ديدگانش را بر هم نهاد و ديگر هرگز برنگشود؛ جسم اش از درد و رنج اين جهان، رهايي يافت.

تاج از فرق فلک برداشتن
جاودان آن تاج بر سر داشتن

در بهشت آرزو ره يافتن
هر نفس شهدي به ساغر داشتن

روز در انواع نعمت ها و ناز
شب بتي چون ماه در بر داشتن

صبح، از بام جهان چون آفتاب
روي گيتي را منور داشتن

شامگه، چون ماه رؤيا آفرين
ناز بر افلاک و اختر داشتن

چون صبا در مزرع سبز فلک
بال در بال کبوتر داشتن

حشمت و جاه سليمان يافتن
شوکت و فر سکندر داشتن

تا ابد در اوج قدرت زيستن
ملک هستي را مسخر داشتن

بر تو ارزاني که ما را خوش تر است
لذت يک لحظه مادر داشتن

منبع: نشريه شادکامي- شماره 76